داستان های خیلی .......خنده دار

نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به

تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به

این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان !

پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی

و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را

بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی

به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی

خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن

در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن

اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن

ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس

پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان

یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من

برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت

چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .

در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر

پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه

که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند

و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !

پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی

در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره

اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند .

پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی

بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره

اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام

بزرگتر است . پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان

ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس

زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است ! پسر با عصبانیت

اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان

مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که

چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!!

حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی

بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!!

مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی

دختر مردم را چگونه ببینم ؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان

تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه

چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال

را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد

و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده !

یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!

هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی

درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که

: لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند!

شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که

بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ............ ..

 

ﺑﭽﻪ ای ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ  

ﻭﺍﺳﺖ ﮐﯿﻒ ﺑﺨﺮﻡ ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ …

ﺗﺎ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪﻩ و ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎﺵ

ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﺮﻩ ولی ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ

ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ؛ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟؟؟

بچهه ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ …
خلاصه ﺩیپلمشو ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ و بازم ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ

ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﺨﺮﻡ ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ !

ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ ؟

ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! باباش دوباره ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ آخه

ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ؟؟؟ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ …

ﻭﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺮﻡ !

ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ … تا ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ

ﺳﺎﻝ پدر در ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻔﺴﺎﯼ ﺁﺧﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ

که ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ به ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ من ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ

ﺗﻮﭖ تنیساﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ؟؟؟ خواهش میکنم ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ

ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ !!! ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﺑﺎﻫﻪ

ﭘﺴﺮﻩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ و ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ و ﻫﯿﭽﮑﺴﻢ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﺍ

ﻭﻧﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ !

* * *

داستان دوم : پیدایش انسان

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪن؟

ﻣﺎﺩﺭﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺁﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍ ﺭو ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ،

ﺍﻭنا ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﻣﺪ.
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ.

ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺪﯾﺪ ﺍﻭﻣﺪ ..
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﻣﺎﻥ

ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﻓﺮﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺗﮑﺎﻣﻞ

ﯾﺎﻓﺘﻪ ﯼ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ … ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻢ!
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ

ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ؛ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ!! 

* * *

داستان کوتاه سوم : قورباغه در کلاس

قورباغه توی کلاس وَرجه وُرجه میکرد.

آقای معلم گفت : قاسم این قورباغه رو از کلاس بنداز بیرون

! قاسم گفت : آقا اجازه ؟ ما از قورباغه میترسیم.


آقای معلم گفت : ساسان تو این قورباغه رو بنداز بیرون !

ساسان گفت : آقا اجازه ؟ ما هم میترسیم.
آقای معلم گفت : بچه ها کی از قورباغه نمی ترسه ؟
من گفتم : آقا اجازه ؟ ما نمیترسیم !!!
آقای افتخاری گفت : کیف و کتابتو بردار گمشو از کلاس برو بیرون …

* * *

داستان طنز چهارم : سالگرد ازدواج

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش

در رختخواب نیست، به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود

،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان

قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود

 

در فکری عمیق فرو رفته بود…


زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید

,زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد :

“چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟

”شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید:

هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش

که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟


زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود،

چشم‌هایش پر از اشک شد ا گفت: “آره یادمه…”


شوهرش به سختی‌ گفت:


_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین

بودیم پیدا کرد؟


_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…)


_یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود

و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!


_آره اونم یادمه…

 

مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

منبع ماخذ:داستان خیلی خنده دار

بالای 18 سال - Bitrin.com

        ***************************************            

 

 

 

          

داستانهای ملانصرالدین

 

شکايت الاغ الاغ ملانصرالدين روزي به چراگاه حاکم رفت.
 
حاکم از ملا نزد قاضي شکايت کرد. قاضي ملا را احضار کرد
و گفت : ملا ماجرا را توضيح بده. ملا هم گفت : جناب قاضي.
 
فرض کنيد شما خر من هستيد. من شما را زين مي کنم و
افسار به شما مي بندم و شما حرکت مي کنيد. بين راه سگها
 
به طرفتان پارس مي کنند و شما رَم مي کنيد و به طرف چراگاه
 
حاکم مي رويد. حالا انصاف بديد من مقصرم يا شما؟!!!
 
************************************
 
خويشاوندي يک روز ملانصرالدين خرش را به سختي مي زد
و رهگذري از آنجا مي گذشت و پرسيد که چرا مي زني گفت
ببخشيد اگر مي دانستم که با شما خويشاوندي دارد اين کارو نميکردم!
 
**********************************
تجربيات اثبات
شده ملا در اتاقش نشسته بود که مگسي مزاحم استراحتش مي شود،
مگس را مي گيرد و يک بالش را مي کند. مگس کمي مي پرد دوباره مگس
را مي گيرد و بال ديگرش را هم مي کند. او مي گويد: بپر ولي مگس نمي پرد.
به خود مي گويد: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنيد گوش
او کر مي شود/....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : پنج شنبه 18 آبان 1398 | 1:45 | نویسنده : MAHVASH و گروه نویسندگان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • بناب پلاستیک
  • (function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');